داستان خنده دار(هوشنگ و فرهاد)
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه
روانی بودند.یکروز همینطور که در کنار استخر
قدم میزدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت
عمیق استخر انداخت و به زیر آب رفت .
هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را
در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون
کشید. وقتی دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه
هوشنگ آگاه شد او را ...
برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید ...!
ادامه مطلب
بلد شده ام
کوچه ها را بلد شده ام
خیابان ها را...
مغازه ها را ...
رنگ های چراغ راهنمایی را ...
جدول ضرب را ...
اما...
هنوز گاهی میان آدم ها......... گم میشوم!!!!!
آدم ها را بلد نیستم ...!!!
دلم گرفته
دلم گرفته...!
بغض گلویم را میفشارد...
هر لحظه میگویم:خسته شده ام دیگر...!!!
آروم در اتاقم گریه میکنم
احساس تنهایی میکنم ...
میخواهم بگویم هیچکس را ندارم!!!!
اما...
انگار قلبم صدایم میزند..!!!
خدایت چی..........؟
او همیشه همراه توست...
تو تنها نیستی..!!!
تو خدایی را داری که مهربان است...
تو خدایی را داری که بخشنده است...
در همه لحظات کنارت است...
آیا هنوز هم فکر میکنی تنهایی؟؟؟؟؟؟؟
ایستادن
ایستادن اجبار کوه بود
رفتن سرنوشت آب
افتادن تقدیر برگ و
صبر کردن پاداش آدمی
پس بی هیچ پاداشی حراج محبت میکنیم
که همه ی ما خاطره ایم !!!