۩۞۩ متن های عاشقانه ۩۞۩

موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی،

انسانی زشت و عجیب الخلقه بود .قدی بسیار کوتاه

و قوزی بد شکل  بر پشت داشت .مندلسون روزی در هامبورگ

با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام

فرمتژه داشت.مندلسون در کمال نا امیدی،عاشق آن دختر شد،ولی

فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

 زمانی که قرار شد مندلسون به شهر خود بازگردد ،

آخرین شجاعتش را به کار گرفت...

برای خواندن"" بقیه  داستان ""به ادامه مطلب  بروید ...

همیشه در ریاضیات ضعیف بودم...

سالهاست...

دارم حساب میکنم...

چگونه من به علاوه تو...

شد فقط من ؟؟؟؟؟!!!....

تو زندون عشقت اونقدر شلوغ میکنم

و زندون رو به هم میریزم که مجبور بشی

منو بزاری تو انفرادی قلبت .....!!!!!!

شاید روزی شاخه ی درختی شوم و از پشت

پنجره چشمانت شبانه روز زل بزنم به احساست

اما تو آنقدر چشم به راه دوخته ای که به گمانم

چشمک های عاشقانه گاه و بیگاه مرا نبینی...!

بی تو چمدانی است دلم

تنهاییم را در آن تا میزنم 

قفلی از دلتنگی بر آن میگذارم

که رمزش حروف اسم توست ...!

گلهاب آفتاب گردان در روز های ابری

بلاتکلیفند...

دقیقا مثل من در رزو ها بی تو بودن ...!

"چشمانت"

زیباترین درسی است که خوانده ام

چه معلم خوبیست

"نگاهت"

جالب است که انسانها دو چشم دارند

اما با یک چشم نگاه میکنند

و جالب تر اینکه یک چهره دارند اما دورویی میکنند!

آرام بگیر دلم ...

تنگ نشو برایش...

مگر نشنیدی جمله آخرش را ..!

چیزی بینمان نبوده ........!!!؟!

سخت است ...

""او""

کردن ""تو""یی که همه ی زندگی ""من"" بودی...